۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

حسن بابا

یه بارم قدیما که مثل الان فراوانی مک نبود شب با رفقا  ۴ نفری تو دکه روزنامه فروشی بابای رفیقم حسن جمع شده بودیم کس میگفتیم تا صبح، سیگار میکشیدیم شب هم همون جا خوابیدیم
صبح بابای حسن اومده بود صحنه رو دیده بود درم کامل باز نمیشد، دستشو از لای در انداخته بود تو به هوای زدن حسن داد میزد حسن  حسن
حسنم از اونور در داد میزد بابا ،بابا
یه ربع قشنگ  اون میگفت حسن ، حسن میگفت بابا
اینطوری شد که حسن اسمش شد حسن بابا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.