یکی نبود ، دو تا بود
در زمانهای خیلی دور خیلی نزدیک یه نقاشی بود که خیلی کارش درست بود یعنی اصن نادرستی تو کارش نبود البته منظورم فقط تو کار ِ نقاشیش بود وگرنه کلا آدم عنی بود.
نقاش قصه ما تو یوونتوس زندگی میکرد ، هر چند الان شهری به نام یوونتوس وجود نداره و فقط اسم تیمه فوتباله اما اون موقع ها خیلی هم وجود داشت ، بعدا ها یه سیل تخمی اومد شهر یوونتوس رفت زیر ِ آب موتوعسفانه ، با اینکه خیلی ها به واسطه اون سیل مهیب کلا مقطوع النسل شدن اما یه عده قبل سیل زرنگی کردن و به گا رفتند و بدین ترتیب خودشون و خوانواده محترمشون رو از سیل نجات دادند
این نقاش معروف ما خلاف بقیه نقاش های معروف، زمان قبل مرگش هم خیلی معروف و به نام بود و هر کس شری میکشید خیلی میلیان تومان به فروش میرفت.
یه روز مالدینی پادشاه شهر که هیچ ربطی به مالدینی فوتبالیست نداره یه سفارش به نقاش ما داد که بکشه
پسرِ نقاش ِ شهر ما هم چند سالی بود که به طور حرفه ای نقاشی میکرد ، بابا نقاش به پسرنقاش اعتماد میکنه و در نهایت حماقت و بلاهت میده پسرش این سفارش رو بکشه ، با اینکه این کار ِ پدر از سر کون گشادی بود و با اینکه تر پسرنقاش در نهایت میرینه به سفارش ِ پادشاه و اعتبار پدرنقاش خیلی بد جور به گا میره اما چون پسر فکر میکنه باباش بهش اعتماد کرده ، همین اعتماد ِ پدر سبب میشه پسر اعتماد به نفس پیدا کنه و به مراحل بالاترو حتی غول ِ آخر برسه
اسم بابانقاش نمیدونم چی بود اما اسم ِپسره میکل آنژ بود
در زمانهای خیلی دور خیلی نزدیک یه نقاشی بود که خیلی کارش درست بود یعنی اصن نادرستی تو کارش نبود البته منظورم فقط تو کار ِ نقاشیش بود وگرنه کلا آدم عنی بود.
نقاش قصه ما تو یوونتوس زندگی میکرد ، هر چند الان شهری به نام یوونتوس وجود نداره و فقط اسم تیمه فوتباله اما اون موقع ها خیلی هم وجود داشت ، بعدا ها یه سیل تخمی اومد شهر یوونتوس رفت زیر ِ آب موتوعسفانه ، با اینکه خیلی ها به واسطه اون سیل مهیب کلا مقطوع النسل شدن اما یه عده قبل سیل زرنگی کردن و به گا رفتند و بدین ترتیب خودشون و خوانواده محترمشون رو از سیل نجات دادند
این نقاش معروف ما خلاف بقیه نقاش های معروف، زمان قبل مرگش هم خیلی معروف و به نام بود و هر کس شری میکشید خیلی میلیان تومان به فروش میرفت.
یه روز مالدینی پادشاه شهر که هیچ ربطی به مالدینی فوتبالیست نداره یه سفارش به نقاش ما داد که بکشه
پسرِ نقاش ِ شهر ما هم چند سالی بود که به طور حرفه ای نقاشی میکرد ، بابا نقاش به پسرنقاش اعتماد میکنه و در نهایت حماقت و بلاهت میده پسرش این سفارش رو بکشه ، با اینکه این کار ِ پدر از سر کون گشادی بود و با اینکه تر پسرنقاش در نهایت میرینه به سفارش ِ پادشاه و اعتبار پدرنقاش خیلی بد جور به گا میره اما چون پسر فکر میکنه باباش بهش اعتماد کرده ، همین اعتماد ِ پدر سبب میشه پسر اعتماد به نفس پیدا کنه و به مراحل بالاترو حتی غول ِ آخر برسه
اسم بابانقاش نمیدونم چی بود اما اسم ِپسره میکل آنژ بود
حالا نخندی بهم ها! ولی این داستان واقعی بود؟ ینی میکل آنژ این مدلی میکل آنژ شد؟؟
پاسخحذف